خاطراتی از سردار شهید محمود کاوه
خاطراتی از سردار شهید محمود کاوه
خاطراتی از شهید دکتر مصطفی چمران
خاطراتی از سید شهیدان اهل قلم، شهید سید مرتضی آوینی
خاطراتی از فرمانده لشکر 31 عاشورا، سردار شهید حاج مهدی باکری
گفت: تا شقایق هست زندگی باید کرد!
گفتم: درست است! اما کدام شقایق!؟ من که اینجا شقایقی نمی بینم!
گفت: چشم ها را باید شست!
گفتم: راست می گویی! چشم ها را باید شست!
چشم هایم را شستم و از مغز سرم آویزان کردم و این بار نگاهم را عمق بخشیدم!
نگاه کردم... باز هم نگاه کردم... ولی...
ولی شقایقی ندیدم! تنها چیزی را که من می دیدم چند لاله واژگون بود! چند لاله که همه وجودشان داغدار بود! چند لاله که در میان کویر سوزان، سراسر وجودشان آتش گرفته بود! لالهها هم دیگر نای ماندن نداشتند!
گفتم: این ها دیگر چیست!؟ چرا اینقدر لاله ها پژمرده اند!؟
گفت: از من می پرسی!؟
گفتم: پس از که بپرسم!؟
گفت: از خودت! از اهالی این شهر! از مردم این سرزمین!
گفتم: چه بپرسم!؟
خندید و رفت! او خود نیز لاله ای دل سوخته بود و من ندانسته بودم! من این را وقتی فهمیدم که پارچه سه رنگی را بر روی تابوت چوبی اش دیدم!
او رفت و داغی بر دلم نهاد! او رفت و مرا با سؤالی بی جواب تنها گذاشت!
و حال من مانده ام و سؤالی و سنگ قبری مزین به نام شهیدی!
می گویم: نه راهست این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی!
: لینکهای دوستان :
قرار دادن لینک های فوق در وبلاگ، به معنی تأیید محتوای آن ها نمیباشد.