سفارش تبلیغ
صبا ویژن
http://727.parsiblog.com اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم و احفظ قائدنا و مرجعنا الخامنه ای صفحه نخست درد دل با شهدا، خاطرات شهدا، دل نوشته ها، وصیت نامه شهدا و مطالب گوناگون دیگر با محوریت دفاع مقدس و شهدا را، در این بخش می‌توانید ببینید سرگذشت و شرح حال شهدای دفاع مقدس را، این‏بار به روایتی دیگر و بیانی متفاوت‏تر از دفعات قبل بخوانید شامل: بیانات و خاطرات مقام معظم رهبری و... امام زمانی باشیم! درد دل با امام زمان، دل‌نوشته، مطالب تحلیلی و... چرا حجاب!؟ مطالبی پیرامون فلسفه حجاب، حجاب برتر، فواید حجاب، تأثیرات روانشناختی حجاب و حجاب در شرق و غرب...  اولین اس ام اس کده ارزشی، با موضوعاتی همچون: دفاع مقدس، شهادت، وصیت نامه شهدا، شعر، نیایش و... وهابیت چیست!؟ چرا دین!؟ حماسه عاشورا ... لینک سایت های برگزیده ارزشی، به تفکیک موضوعات، همچون: دفاع مقدس و شهدا، دفاتر مراجع و سایت‌های علما، سایت‌های اختصاصی شیعه، پایگاه های قرآنی، علوم اسلامی، مهدویت و... شامل: نقدهای اجتماعی، مقالات و تحلیل‌های سیاسی و... قالب‌های طراحی شده وبلاگ را ببینید، انتخاب کنید و استفاده نمایید تصاویر منتخب، متنوع و دسته بندی شده شهدای شاخص دفاع مقدس و... (این قسمت در حال تکمیل می‌باشد) فایل‌های صوتی منتخب سخنرانی‌های مقام معظم رهبری، با میکس آهنگ پس زمینه زیبا و... اگر وبلاگنویس مذهبی - ارزشی هستید، وبلاگ خود را معرفی کنید و در معرض نقد دیگران قرار دهید کلیپ‌ها و قطعات ویدیویی جالب از سخنرانی‌ها و دیدارهای مقام معظم رهبری، شهدای دفاع مقدس، مناطق عملیاتی و... وبلاگ حاضر با هدف ترویج فرهنگ اصیل شهدا و شهادت، زنده کردن یاد آن بزرگواران و گام نهادن بر ردپای ایشان برای حرکت در مسیر ولایت و البته لبیک به ولایت فقیه و ولی فقیه زمان، حضرت امام خامنه‌ای (اروحنا له فداه)، کار خود را شروع کرده و در راه تحقق این اهداف با تمام توان پیش خواهد رفت... نکته نظرات، پیشنهادها و انتقادهای خود را، علاوه بر قسمت نظرات هر مطلب، می‌توانید از این طریق با ما در میان بگذارید نسخه RSS






















آن روز، قاسم‌آباد بر خود می‌بالید که گهوارة طفلی شده است که فردا روز، آسمان را در سیطرة مردانگی خویش فرو می‌برد. مصطفی نام گرفت تا در صف سربازان روح‌الله، بت‌شکنی را در تارک آخرالزمان به تکرار درآورد. ورامین، نقطة آغاز حیات علمی او شد. سربازی که رفت، در قالب سپاه دانش، رسالت تعلیم را بر دوش گرفت و نهال بیداری را در دل مردم اسفراین کاشت.
سال 1350 زاویه دید او آسمان را نشانه رفت و دانشکده خلبانی را برای فردایی که افق رهایی را برایش ترسیم می‌کرد، برگزید. او از همان آغاز می‌دانست که روزی می‌باید برای سلاله‌ای از نسل زهرا(س) آسمان را درنوردد و سینة دشمنان را بشکافد. آموزش مقدماتی را در ایران به پایان رساند و برای تکمیل دوره به امریکا رهسپار شد و عقاب تیزپرواز آسمان همانجا توانست به جرگة خلبانان بپیوندد. با عزمی استوار به وطن بازگشت؛ اراده‌ای که چندی بعد در لبیک به امام تجلی یافت. او از همان آغازین روزهای فعالیت به عنوان خلبان هواپیمای «اف ـ پنج» فعالیت خویش را در جبهه‌ای دیگر آغاز کرد؛ جبهه‌ای که مردی می‌طلبید چون مصطفی اردستانی که شعله‌های انقلاب را در دل جوانان زنده دارد.
همیشه پرچم‌دار بود و خط‌دار شجاعت و استقامت. نیروی هوایی، وام‌دار مصطفی و ده‌ها مصطفایی است که بذر تسلیم و ولایت‌پذیری را در نهادشان به ودیعت سپرد تا در اولین حضور انقلابی خویش فریاد لبیک را به حضرت امام نثار دارند.
او که حلقة گمشدة خویش را در مبارزه با ظلم و جور می‌جست، با آغاز جنگ تحمیلی، پروازهای جنگی خویش را آغاز کرد و حماسه‌ها آفرید. سال 1360 فرماندهی پایگاه پنجم شکاری را عهده‌دار شد اما هیبت فرماندهی او را هیچ‌گاه از آرمانی که از دیرباز برای خویش برگزیده بود، غافل نساخت. با اداره‌ای پولادین، نیروها را در عملیات‌ها همراهی می‌کرد و عموماً عملیات‌هایی که با حضور مصطفی همراه بود، با موفقیت کامل همراه می‌شد.
معاونت عملیاتی پایگاه دوم شکاری، عرصة حضور دیگری بود که او را به میدان رزم فراخواند. سه سال در این مسئولیت بود تا موج شایستگی‌ها او را تا مدیریت آموزش عملیات نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی ایران پیش برد؛ مسئولیتی که اقتدار فرماندهی را در چهرة‌ او نمایان ساخت؛ اما این مقام نیز نتوانست مصطفی را به خود مشغول دارد. او همواره در خط مقدم پرواز حضور داشت و داوطلبانه مأموریت دیگران را نیز پذیرا می‌شد. مصطفی‌وار می‌زیست و در ذرات وجودش خدا جریان داشت.
هیچ کس او را نمی‌شناخت. حتی من که مکبر نماز جمعه بودم. روز قدس یکی از دوستانم ورقه‌ای به من رساند که بخوانم،  نوشته بود: از حضور تیمسار خلبان، مصطفی اردستانی که از فرماندهان نیروی هوایی ارتش جمهوری اسلامی هستند و همیشه در صفوف فشرده نماز جمعه شرکت می‌کنند، تشکر و قدردانی می‌شود.
هر چه دقیق شدم کسی را با هیبت تیمسار نیافتم. با تردید حضورشان را اعلام کردم، بعد از نماز فردی در لباس ساده و معمولی کنار تریبون آمد و گفت: چه کسی به شما گفت از اردستانی تشکر شود؟ از این پس اگر از این برگه‌ها به دستتان رسید و نام اردستانی در آن بود، اعلام نکنید و بعدها فهمیدیم او خود اردستانی است.
جسور بود و از هیچ کس جز خدا باکی نداشت و علم و حلم را در پرتو سیرة نبوی با هم آمیخته بود. برای عروسی دعوتش کرده بودم؛ اما به علت مشغله کاری نتوانسته بود بیاید. روزی او را در خیابان دیدم. گفتم: تیمسار! چرا شما را عروسی دعوت کردیم، نیامدی؟ چون ما کشاورز هستیم، دوست نداشتی منزل ما بیایی؟!
گفت: دستانت را ببینم.
دستانم را ورانداز کردم و با تعجب بالا گرفتم. اردستانی دستانش را در میان دستانم گرفت و به آنها بوسه زد و گفت: این دستان پینه‌بسته را پیامبر(ص) بوسه می‌زند. من کی باشم به خاطر کشاورز بودن شما به منزلتان نیایم. مگر من کشاورززاده نیستم.
بعضی روزها تا هفت بار مواضع دشمن را هدف قرار می‌داد؛ اما خستگی برای او معنایی نداشت.هوا که رو به تاریکی می‌نهاد، به قرارگاه جنوب می‌رفت تا با یار دیرینه‌اش، عباس بابایی، صفحات جنگ را ورق زند و تجربه را به مدد فرا خواند. این دیدارها، گاه تا نیمه‌های شب به درازا می‌کشید. شب میعادگاه آن دو بود و سحر، میعادگاه مصطفی با دو یار. خلوت سحرگاهش هیچ گاه ترک نمی‌شد. نافله و اشک دو یاری بودند که او را تا پایان همراهی می‌کردند.
بابایی که رفت،‌ مصطفی تنهای تنها ماند و جای خالی او را در معاونت عملیات نیروی هوایی پر کرد. مردان بزرگ را عهدی است که جز با عروج سرخ معنا نمی‌یابد. مصطفی نیز خود را مهیا کرده بود تا به یاران شهیدش بپیوندد. سرانجام روح بلند مصطفی، قفس خاکی‌اش را برنتافت و در پانزدهم دی ماه سال 73 آسمانی شد.






هفتم مهرماه 1360 بود. ساعت هفت و پنجاه و نه دقیقه بعد از ظهر. آسمان آرام و زمین در سکوت. ناگاه صدای انفجار مهیبی در هوا بلند شد. حوالی کهریزک بود. هفده مایلی فرودگاه مهرآباد تهران. روستاییان شتابزده به سوی محل حادثه شتافتند. آتش از دور در میان سیاهی زبانه می‌کشید.
نزدیک‌تر، با تنة هواپیمایی رو به رو شدند که چند لحظه بیشتر از سقوطش نگذشته بود. اهالی مات و مبهوت بودند. چیزی نگذشت که امدادگران و مأموران اورژانس، آتش‌نشانی و همه و همه به کمک حادثه‌دیدگان شتافتند. گروه‌های متعدد در سطح وسیعی به جستجو پرداختند. نیمی از تنه هواپیما در میان شعله‌های آتش می‌سوخت، در حالی که نیمی دیگر کاملاً سوخته بود. راستی، سرنشینان آن حادثه چه کسانی بودند؟! کسی نمی‌دانست.
کمتر از 24 ساعت از پایان موفقیت‌آمیز عملیات ثامن‌الائمه می‌گذشت، هنوز شیرینی شکست حصر آبادان و رهایی مردم مظلوم از دست اشغالگران رژیم بعث عراق در دهان‌ها بود. و مگر جز این بود که شیرینی همین خبر آنان را به سمت تهران کشانده بود تا شادی امام از شنیدن این خبر را با چشم‌های خود ببینند.
شاید هیچ کس گمان نمی‌کرد کلام قاطع امام دربارة شکست حصر آبادان به واقعیت تبدیل شود؛  اما زمانی که از اوضاع منطقه برایش گفتند و اینکه روزانه تلفات سنگینی می‌دهند و امیدی حتی به نگه داشتن آبادان نیست، چه برسد به شکستن محاصره، از امام تنها یک جمله شنیدند و همان جمله انقلابی در آنان به پا کرد، انقلابی که توانست دو ارگان سپاه و ارتش را که یکی نوپا و پرانگیزه، و دیگری سازمان‌یافته و متخصص، در کنار هم و دوشادوش هم برای مبارزه نگه دارد و آن جمله چیزی نبود جز اینکه: «حصر آبادان باید شکسته شود» و شکسته شد.
هواپیمای سی ـ 130 ارتش جمهوری اسلامی ایران که حامل چهل سرنشین، بیست و هفت مجروح، سی و دو شهید این عملیات بود، در ساعت 18:43 از فرودگاه اهواز به مقصد تهران به پرواز درآمد تا همیشه در اوج بماند و صبح هشتم مهرماه سال 1360 روزنامه‌ها با تیتر درشت نوشتند:
شهادت چهل و نه سرنشین هواپیمای سی ـ 130 ارتش جمهوری اسلامی ایران از جمله پنج دلاور رشید اسلام: شهید امیر سرلشکر ولی فلاحی؛ شهید امیر سرلشکر سید موسی نامجو؛ شهید امیر سرلشکر جواد فکوری؛ شهید سردار سرلشکر یوسف کلاهدوز؛ شهید سردار محمد علی جهان‌آرا.
همان وقت بود که پیام تسلیت امام(ره) در شهادت آنان به گوش ملت رسید:
«اینان خدمتگزاران رشید و متعهدی بودند که در انقلاب و پس از انقلاب با سرافرازی و شجاعت در راه هدف و در حال خدمت به میهن اسلامی به جوار رحمت حق تعالی شتافتند. امید است که پس از پیروزی شرافت آفرین برای ملت و پس از زحمات طاقت‌فرسا در راه هدف و عقیده، روسفید و سرافراز به پیشگاه مقدس ربوبی وارد و مورد رحمت خاصه واقع شوند».






هواپیماى سوخو را حاج‏احمد وارد نیروى هوایى سپاه کرد. مراسم افتتاحیه‏اش را همه انتظار داشتیم در تهران باشد، سردار ولى گفت: مى‏خوام مراسم افتتاحیه توى مشهد باشه.
پایگاه هوایى مشهد کوچک بود. کفاف چنین برنامه‏اى را نمى‏داد. بعضى‏ها همین را به سردار گفتند. سردار ولى اصرار داشت مراسم توى مشهد باشد.
 با برج مراقبت هماهنگى‏هاى لازم شده بود. خلبان، بر فراز آسمان، هواپیما را چند دور، دور حرم حضرت على بن موسى الرّضا(ع) طواف داد. این را سردار ازش خواسته بود. خیلى‏ها تازه آن وقت دلیل اصرار سردار را فهمیده بودند. خدا رحمتش کند؛ همیشه مى‏گفت: ما هیچ وقت از لطف و عنایت اهل بیت، خصوصاً آقا امام رضا(ع) بى‏نیاز نیستیم.
مادر خواب سه تا ماهى را دیده بود؛ سه تا ماهى که توى یک رودخانه، مى‏رفته‏اند به سمت دریا. مى‏گفت: یکى از اون ماهى‏ها، روى کمرش یک هلال ماه داشت، اصلاً انگار خود ماه بود، چون که نور زیبا و خیره‏کننده‏اى ازش به طرف آسمون پاشیده مى‏شد.
مادر وقتى خوابش را تعریف مى‏کرد، حال و هواى خاصى داشت. خیره شده بود به یک نقطه نامعلوم. مى‏گفت: هزاران هزار ماهىِ دیگه توى اون رودخونه بودند که با اون دو تا ماهى، دنبال این ماهى نورانى مى‏رفتند؛ یعنى اون ماهى، تمام ماهى‏ها رو داشت هدایت مى‏کرد به سمت دریا.
مادر گفت: محسن! مى‏دونم که اون سه تا ماهى، تو و دو تا برادرت بودین، ولى نمى‏دونم اون ماهى نورانیه کدوم یکى‏تون بود.
 آن وقت‏ها احمد چهار سالش بود.
بعدها توى جنگ، وقتى احمد فرمانده لشکر شده بود، مادر گاهى یاد خوابش مى‏افتاد. مى‏گفت: اون ماهى نورانى، احمدم بود!
همراه سردار رفته بودیم اصفهان، مأموریت. موقع برگشتن، بردمان تخت‏فولاد. به گلزار شهدا که رسیدیم، گفت: بچه‏ها، دوست دارین، درى از درهاى بهشت رو به شما نشون بدم.
گفتیم: چى از این بهتر، سردار!
کفش‏هایش را درآورد، وارد گلزار شد. یکراست بردمان سر مزار شهید حسین خرازى. گفت، با یقین گفت: از این قبر مطهر، درى به بهشت باز مى‏شه.
نشستیم. موقع فاتحه‏خواندن، حال و هواى سردار تماشایى بود. توى آن لحظه‏ها، هیچ کدام از ما نمى‏دانستیم که این حال و هوا، حال و هواى پرواز است؛ به ده روز نکشید که خبر آسمانى‏شدن خودش را هم شنیدیم. وصیت کرده بود که حتماً کنار شهید خرازى دفنش کنند. دفنش هم کردند. تازه آن روز فهمیدیم که بنا بوده از این جا، در دیگرى هم به بهشت باز بشود!
ارادت خاصى به حضرت صدیقه طاهره(سلام‏اللَّه‏علیها)داشت. به نام حضرت، مجلس روضه زیاد مى‏گرفت. چند تا مسجد و فاطمیه هم به نام و یاد بى‏بى ساخت.
توى مجالس روضه، هر بار که ذکرى از مصیبت‏هاى حضرت مى‏رفت، چنان بى‏تاب مى‏شد که قطرات اشک پهناى صورتش را مى‏گرفت و بر زمین مى‏ریخت.
خدا رحمت کند شهید محسن اسدى را. محافظ حاجى بود و همیشه همراه حاجى بود. براى ضبط صحبت‏هاى سردار، همیشه یک واکمن همراه خودش داشت. چند لحظه قبل از سقوط هواپیما، همان واکمن را روشن مى‏کند و چند جمله راجع به اوضاع و احوال خودشان مى‏گوید.
درست در لحظه‏هاى سقوط، صداى خونسرد و رساى حاجى بلند مى‏شود که مى‏گوید: صلوات بفرست. همه صلوات مى‏فرستند. آخرین ذکرى که از حاجى و دیگران در لحظه سقوط شنیده مى‏شود، ذکر
مقدس«یافاطمه‏زهرا»(س)ست.
گفت: آقاى امینى جایگاه من توى سپاه چیه؟
سؤال عجیب و غریبى بود! ولى مى‏دانستم بدون حکمت نیست. گفتم: شما فرمانده نیروى هوایى سپاه هستید سردار.
به صندلى‏اش اشاره کرد. گفت: آقاى امینى، شما ممکنه هیچ وقت به این موقعیتى که من الآن دارم، نرسى؛ ولى من که رسیدم، به شما مى‏گم که این جا خبرى نیست!
آن وقت‏ها محل خدمت من، لشکر هشت نجف اشرف بود. با نیروهاى سرباز زیاد سر و کار داشتم. سردار ادامه داد و گفت: اگر توى پادگانت، دو تا سرباز رو نمازخون و قرآن‏خون کردى امینى، این برات مى‏مونه؛ از این پست‏ها و درجه‏ها چیزى در نمى‏آد!
آخرین جلسه‏اى که سردار گذاشت، جلسه فرهنگى بود؛ یک روز قبل از شهادتش. جلسه از ظهر شروع شد. من کنار سردار ایستاده بودم. بنا بود چند تا کلیپ تا پایان جلسه بگذارم. موضوع جلسه، نحوه‏هاى پشتیبانى کاروان‏هاى راهیان نور بود. قبل از اینکه جلسه شروع بشود، یک کلیپ چند دقیقه‏اى از شهید خرازى گذاشتم. سردار، همین که چشمش به چهره نورانى و زیباى شهید خرازى افتاد، آهى از ته دل کشید.
توى آن جلسه، سردار طرح‏هایى مى‏داد و حرف‏هایى مى‏زد که تا حالا براى حمایت از کاروان‏هاى راهیان نور سابقه نداشت. همین نشان مى‏داد که چه دیدگاه بالایى نسبت به کارهاى فرهنگى دارد؛ به خلاف بعضى حرف‏هایى که درباره‏اش مى‏زدند.
جلسه تا غروب طول کشید. غروب سردار آستین‏هاش را زد بالا که برود وضو بگیرد. یادم افتاد فیلمى از اوایل براى او آورده‏ام. فیلم مربوط مى‏شد به جبهه فیاضیه که حاج احمد به همراه چند نفر دیگر در آن بودند. بیشترشان شهید شده بودند. سردار وقتى موضوع را فهمید، مشتاق شد فیلم را ببیند. دید هم. باز وقتى چشمش به چهره شهدا افتاد، از ته دل آه کشید.
فردا وقتى خبر شهادت سردار را شنیدم، تازه فهمیدم آن آه، آهِ تمنّا بوده است؛ تمنّاى شهادت!
از صحبتش فهمیدم راننده تانکر نفتکش است. داشت براى صاحب مغازه درد دل مى‏کرد. از ناامنى‏هاى سیستان و بلوچستان مى‏گفت. تا آمدم خریدم را بکنم، طرف لا به لاى صحبتش گفت: اگر این احمد کاظمى رو پیدا کنم، مى‏رم به‏اش التماس مى‏کنم که یه مدتى هم بیاد طرف زابل و زاهدان.
بى‏اختیار برگشتم به صورت طرف دقیق شدم. حاجى آن وقت‏ها هنوز فرمانده لشکر نجف اشرف بود، فرمانده قرارگاه حمزه سیّدالشّهدا(ع) هم بود. من هم یکى از نیروهاى تحت امرش بود. به آن بنده خدا گفتم: مگه شما حاج احمد رو مى‏شناسى؟
گفت: از نزدیک که نه، ولى مى‏دونم خیلى آدم باحالیه!
پرسیدم: چطور؟
گفت: من یه مدت کارم توى کردستان بود، با اینکه هیچ وقت شب‏ها توى کردستان رانندگى نمى‏کردم، ولى نشده بود که هر چند وقت یک بار گرفتار گروهک‏هاى ضدانقلاب نشم؛ ماشینم رو مى‏بردن توى بیراهه‏ها، سوختش رو خالى مى‏کردن و بعد ولم مى‏کردن.
 مکث کرد. ادامه داد: ولى احمد کاظمى که اومد اون‏جا، طورى امنیت به وجود آورد که دیگه نصف‏شب‏ها هم توى جاده‏ها رانندگى مى‏کردم و هیچ اتفاقى برام نمى‏افتاد.
آخر صحبتش گفت: حالا کارم افتاده سیستان و بلوچستان. همون بدبختى‏ها رو از دست اشرار اون‏جا هم داریم مى‏کشیم و هیچ کى هم نیست که جلوى اون نامردا قد علم کنه.
رفته بودیم سریلانکا، سال هفتاد. احمد هم همراهمان بود. چند تا از فرماندهان نظامى و مسؤولین سریلانکا آمده بودند استقبال‏مان. افراد را من به آنها معرفى مى‏کردم. موقع معرفى احمد گفتم: ایشان فاتح خرمشهر بوده.
چهار، پنج روز آن‏جا بودیم. آنها احمد را ول نمى‏کردند. احمد به عنوان یک فرمانده بااقتدار در نظرشان جلوه کرده بود. هر چه مى‏گفت، تندتند مى‏نوشتند. احمد راجع به بحث‏هاى نظامى زیاد صحبت کرد، ولى راجع به کارى که خودش در عملیات فتح خرمشهر کرد، چیزى نگفت. نه آن‏جا، نه هیچ جاى دیگر. هیچ وقت نشد که لام تا کام درباره خدماتى که زمان جنگ یا قبل و بعد آن کرده، حرفى بزند. خدا رحمتش کند؛ دقیقاً روحیه حسین خرازى و امثال آن خدابیامرز را داشت. حسین هم یکى از دو فاتح خرمشهر بود، ولى هیچ وقت راجع به آن، در هیچ کجا صحبت نکرد.
چند بار ساواک دستگیرش کرد. یک بار، بدجورى شکنجه‏اش داده بودند. روزى که آزادش کردند، وقتى مى‏خواست برود حمام، دیدم زیرپیراهنش پر از لکه‏هاى خشک‏شده خون است. اثر تازیانه‏هاى زیادى روى پشتش بود. بعداً فهمیدم بینى‏اش را هم شکسته‏اند. خودش یک کلام راجع به بلاهایى که سرش درآورده بودند، چیزى نگفت. هر چه مادر مى‏گفت: این از خدا بى‏خبرا چى به روز تو آوردن؟ مى‏گفت: هیچى مادر!
بینى‏اش را هم از خون‏هاى لخته‏شده‏اى که هر روز صبح روى بالشش مى‏دیدیم، فهمیدیم شکسته.
خودش مى‏گفت: این خونا مال اینه که توى زندان سرما خوردم!
اثرات آن شکستگى بینى، تا آخر عمر همراهش بود. با اینکه یک بار هم عملش کرد، ولى باز هم از تبعاتى مثل تنگى‏نفس رنج مى‏برد.
با اینکه احمد کاظمى در دوم اردیبهشت 1338 در شهر نجف‏آباد به دنیا آمد و در نوزدهم دى‏ماه 1384 در حوالى ارومیه از دار دنیا پر کشید؛ اما او در هیچ ظرف زمانى و مکانى نخواهد گنجید! گویى در دوران حیات دنیایى خود هم، به عالم لامکان و لازمان تعلق داشت. شخصیت او بسیار عظیم‏تر و فراتر از زمان و مکان خودش بود و به اقرار بسیارى از دوستان و همرزمانش؛ خیلى‏ها به گرد پاى او هم نمى‏رسیدند.






با هر که درباره شهدا صحبت می‌کردی، بارها اسم سردار داوود کریمی می‌شنیدی. همه با اینکه خودشان کارکشته بودند، می‌گفتند حاج داوود، اطلاعات ارزشمندی دربارة این شهدا دارد؛ ولی بعضی‌ها که آن بزرگوار را بیشتر و بهتر می‌شناختند، می‌گفتند: حاج داوود بعد از جنگ، بی‌مهری زیاد دیده است و الآن رفته است در لاک خودش، ‌و خیلی بعید است که حاضر به انجام مصاحبه شود.
همان‌ها توصیه می‌کردند که: از اسم شهید «محمد داوودآبادی» می‌توانم به عنوان یک حربه استفاده کنم؛ یک حربه برای راضی کردن سردار کریمی به انجام مصاحبه. می‌گفتند او همیشه برای داوودآبادی حساب ویژه‌ای باز می‌کرده است.
شهید محمد داوودآبادی، یکی از شهدای گمنامی بود، و هست که بسیاری از شهدای محوری و مطرح، و نیز سرداران امروزی، افتخار شاگردی و همرزمی او را داشته‌اند. به هر روی، آن روز به سردار کریمی تلفن زدم و همان‌طور که انتظار داشتم، حاضر به انجام مصاحبه نشد و از من خواست که سؤالاتم را تلفنی بپرسم. نهایتاً اسم شهید داوودآبادی کار خودش را کرد و همان روز توفیق یافتم تا حاج داوود را از نزدیک زیارت کنم. آن روز، هم اخلاص و صداقت آن بزرگوار مرا جذب کرد، و هم محیطی که در آن کار می‌کرد؛ من که غالباً سرداران را طوری دیده بودم که خواسته یا ناخواسته گرفتار برخی تشریفات شده بودند، انتظار نداشتم سردار کریمی را در محلی دورافتاده و در اطراف بهشت زهرا(س) و در یک ریخته‌گری ببینم، آن هم با لباس کار،‌ و با دستانی سیاه و پینه بسته، و البته با چهره‌ای نورانی و بسیار صمیمی و دوست‌داشتنی.
چون داخل ریخته‌گری سر و صدا زیاد بود، اتاقک یک ماشین پیکان شد محل صبحت ما. شهید کریمی، از شهید داوودآبادی و برخی شهدای دیگر، و نیز از بعضی ناگفته‌های جنگ چیزهایی گفت، ولی خودش و از موفقیت مهم و کلیدی‌اش در سپاه و در جنگ چیزی نگفت. این موقعیت مهم و کلیدی را پس از آن به مرور فهمیدم؛ تا جایی که امروز به جرئت می‌توانم بگویم حاج داوود کریمی گوهر نادر و کمیاب جنگ بود. به خاطر دارم چند ماه پس از آن دیدار به یادماندنی، برای انجام یک کار تحقیقی گسترده، به استان کردستان سفر کردم. در بخشی از این کار تحقیقی، باید درمی‌یافتم که بعد از تسخیر شهرهای کردستان به دست ضد انقلاب، اولین نیروهای حزب‌اللهی و غیر بومی‌ای که به آن دیار نفوذ کردند و سلسله حرکت‌هایی را علیه ضد انقلاب برنامه‌ریزی نمودند، چه کسانی بودند. آن شب را هرگز فراموش نخواهم کرد؛ یکی از شب‌های شهریور ماه سال 81 بود و من در شهر سقز، میهمان کاک عطاءالله عسکری، و کاک علی بهرامی بودم؛ دو تن از اولین پیش‌مرگان کرد مسلمان. در حالی که نسیمی خنک وزیدن گرفته بود، آن دو بزرگوار با بیان خاطرات بسیار جذاب و شنیدنی‌شان از آن روزهای حماسه و خون، مرا به وجد آورده بودند. در لابه‌لای بیان همین خاطرات بود که کاک عطاءالله گفت: در جنگ اول کردستان، زمانی که ضد انقلاب شهرهای زیادی را به زیر سلطة خود درآورد، ما قبل از شهید خلیفه‌سلطانی و شهید بروجردی و امثال این عزیزان، اولین فرد سپاهی‌ای را که در دیار مظللوم و غریب خودمان دیدیم، داوود کریمی بود؛ او به صورت مبدل و در شکل یک شوفر کامیون، و با یک تانکر نفت توانست به کردستان نفوذ کند.
به دست آوردن اطلاعاتی ارزشمند و ذی‌قیمت، حاصل این سفر پر مخاطرة شهید کریمی می‌شود، که این اطلاعات در قلع و قمع کردن ضد انقلاب کارساز می‌گردد.
همین چیزها، رفته‌رفته باعث شد تا حاج داوود کریمی را شخصیتی ارزشمند برای یک پروژة بزرگ تحقیقاتی ببینم. برای همین هم با سماجت تمام، و طی تماس‌های مکرر تلفنی، از آن بزرگوار خواستم سلسله وقت‌هایی را برای انجام یک‌سری مصاحبه در اختیار بنده بگذارد. اما او بنا به دلایلی امتناع می‌کرد. یکی از آن دلایل این بود که می‌گفت: چون باید پاسخ‌گوی خرج و مخارج سنگین زندگی باشم، نمی‌توانم برای چند روز متوالی کارم را تعطیل کنم!
به هر تقدیر، با اصرار فراوان، بالاخره او را راضی کردم که به صورت پراکنده، وقت‌هایی را به این مهم اختصاص دهد. چون اقامت بیش از چند روز در تهران برایم میسر نبود، انجام این مصاحبه‌های پراکنده را به دوستانی در واحد تحقیق روایت فتح واگذاردم. متأسفانه این عزیزان هم آن قدر تعلل کردند تا اینکه عوارضِ ناشی از جراحات شیمیایی حاج داوود عود کرد و کم‌کم او را راهی بیمارستان ساخت و حتی مجبور شد سفری هم به یکی از کشورهای اروپایی بکند که شنیدم خانواده‌اش برای تأمین مخارج این سفر، با مشکلات فراوانی دست‌وپنجه نرم کردند. ای کاش کسانی که پس از شهادت او به فکر چاپ پوستر و این جور چیزها افتادند، آن زمان قدری بیشتر او را درمی‌یافتند.
حاج داوود کریمی، طرح‌های کلیدی فراوانی را برای پیشبرد اهداف جنگ داد و نیروهای بسیاری هم، همواره متأثر از او بودند. یکی از این نیروها، شهید جوان و بسیار گمنام، محمد اویسی است که در سیستم مدیریتی و فرماندهی، و در امر جنگ با ضد انقلاب داخلی و خارجی، اعجوبه‌ای بوده است که ان‌شاءالله اگر توفیق شود،‌ در آینده، به ذکر برش‌هایی از زندگی آن عزیز خواهم پرداخت. بد نیست در ذکر خدمات ارزندة او، و در ذکر توان مدیریتی‌اش، تنها به این مورد اشاره کنیم که؛ در بهبوحة اقدامات جنایتکارانة منافقان در شهر تهران، او تنها در یک شب، موفق می‌شود با اجرای یک طرح فنی و ضربتی، و با همراهی شهیدانی چون بهرام شهپرین، دویست خانة تیمی منافقان را متلاشی کند.
حاج داوود کریمی نباید به دست فراموشی سپرده شود؛ باید یادمان باشد که شهیدان نیازی به ما و به کارهایی که دربارة آنان می‌کنیم، ندارند؛ بلکه این ما هستیم که برای ادامة حیات دینی و انقلابی خود، ناچاریم تا هر چه بیشتر آن عزیزان را شناسایی کنیم و سیره و روش‌شان را در تمسک جستن به اهل‌بیت عصمت و طهارت(ع) الگوی خود قرار دهیم، و یاد و خاطرة آنها را در جامعه زنده نگه داریم.
راستی، چه‌ بسیارند حاج‌داوودهایی که دور و بر ما گمنام زندگی می‌کنند...!
... اینجانب آن مرد با ایمان و ایثارگر را در همه دوران پس از انقلاب دارای صدق و صفا شناختم و آزمایش دشوار الهی در دوران ابتلا به عوارض دردناک آسیب شیمیایی را برای او هدیه‌ای معنوی برای رشد و اعتلای روحی آن شهید عزیز می‌دانم. خداوند او را با شهدای صدر اسلام محشور فرماید.
والسلام علیکم و رحمه الله
سید‌علی خامنه‌ای
1383/6/18






تو آن¬قدر با معرفتی که چمران را می¬شناسی، بهتر از من! من خیلی تلاش کنم، بتوانم یک زندگی¬نامه ساده برایت بنویسم. زندگی¬نامه¬ای از چمران: مرد صالحی که یک روز با خلوص قدم زد در این سرزمین.
انگار به جای قلب، آتش در سینه داشت. چه سال 1311 که دنیا برای اولین بار او را دید، چه سال 1336 که در رشته الکترومکانیک دانشگاه تهران فارغ¬التحصیل شد و چه سال بعدش که بورس تحصیلی گرفت و شد جزء اعزامی¬های آمریکا. مصطفی مُخ بود. استاد آمریکایی مصطفی حیرت کرده بود از این بشر. نمره 21 داده بود به او. مصطفی با ممتازترین درجه، دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسمایش را گرفت و از آمریکا بیرون آمد. دیدی؟! آمریکا نماند!
می¬دانم به چه فکر می¬کنی. لابد به اینکه اگر مصطفی حالا بود و شهید نشده بود، ایران شده بود ابرقدرت انرژی هسته¬ای و ما، حتماً ده سال جلوتر از حالا بودیم. استادان آمریکایی مصطفی، این روزها که بحث تحقیقات هسته¬ای شده، لابد هر روز یاد مصطفی می¬افتند که هزار و یک ایده جدید داشت. مصطفی اگر حالا بود، نامش بر سر و زبان همه قدرتمندان دنیا بود. گر چه دلم مخالف است. دلم می‌گوید مصطفی اگر بود، باز هم گمنام می¬ماند!
از اولین اعضای انجمن دانشجویان دانشگاه تهران بود. در مبارزات ملی شدن صنعت نفت هم شرکت داشت. در آمریکا هم کوتاه نمی‌آمد. هم درس می¬خواند و هم کار سیاسی می¬کرد. انجمن اسلامی دانشجویان آمریکا را هم خودش پایه¬ریزی کرد. رژیم پهلوی از موقعیت ویژه مصطفی که خبردار شد، بورس تحصیلی¬اش را قطع کرد، ولی مصطفی باز هم ادامه داد. رفت مصر، دو سال، سخت¬ترین دوره¬های چریکی و جنگ¬های پارتیزانی را آموخت و باز طبق معمول، بهترین شاگرد دوره معرفی شد. بهترین بودن برای مصطفی، دیگر عادی شده بود.
آدم¬هایی که به جای قلب، آتش در سینه دارند، اهل یک جا ماندن نیستند. مثل نسیم، در هر کوی و برزن می¬پیچند، به آنجا، جان می‌دهند و می¬گذرند. مصطفی هم که نسیم بود، حتی سبک¬تر از نسیم... رفت لبنان، شد یار امام موسی صدر، رهبر شیعیان لبنان. سازمان «امل» را بر اساس اصول و مبانی اسلامی پایه¬گذاری کرد. همان¬جا در قلب سوخته بیروت، مبارزه با صهیونیسم را آغاز کرد. حماسه¬های او تا آن سوی مرزهای فلسطین هم رفت. جمعاً، مصطفی 21 سال از وطن دور بود.
اولین دور انتخابات مجلس، دکتر مصطفی چمران نماینده مردم تهران می¬گفت: «خدایا مردم آن¬قدر به من محبت کرده¬اند و آن¬چنان مرا از باران لطف و محبت خود سرشار کرده¬اند، که به راستی خجلم. خدایا تو به من فرصت بده تا بتوانم از عهده آن برآیم.»
امام او را رها نمی¬کرد. او را در شورای عالی دفاع منصوب کرد. نقطه ضعف (بخوانید نقطه قوت) مصطفی هم که «ولایت-پذیری» او بود. می¬گفت چشم و می¬پذیرفت.
موقعیت پاوه خطرناک شده بود. همه شهر در دست دشمن بود. اکثریت پاسداران قتل عام شده بودند. کمتر کسی جرئت می¬کرد راهی کردستان شود ولی چمران رفت. امام، خود شخصاً مصطفی را فرستاد. مصطفی در عرض پانزده روز همه راه¬ها و مواضع راهبردی کردستان را به تصرف نیروهای انقلاب درآورد. به‌ش می‌گفتند: «مالک¬اشتر امام». شده بود وزیر دفاع، آن¬ هم در آن موقعیت حساس جنگ. حساب کن ایران دست خالی بود، اسلحه و مهمات کم داشت، شهید هم زیاد داده بود، ولی پیروزی پشت پیروزی به دست می¬آورد. ایران امکانات نظامی نداشت، مصطفی را که داشت!
ستاد جنگ¬های نامنظم تشکیل شد. یک واحد هم برای فعالیت¬های مهندسی داشت. ساختمان، جاده، نصب پمپ¬های آب کنار کارون، انشعاب از رودخانه به سمت تانکرهای دشمن که باعث عقب نشینی آنها شد، ساخت ابزار نظامی، ساخت پل معلق روی کرخه... . دشمن به جای شناسایی مناطق، باید مصطفی را شناسایی می¬کرد.
فتح سوسنگرد، از آن کارهای شاق بود که با تلاش چمران و همین رهبر عزیز خودمان، آیت¬الله خامنه¬ای، انجام شد. محرم بود. انگار خون حسین(ع) از کربلا در رگ¬های مصطفی و رزمنده¬های سوسنگرد جاری شده بود. خون هم که میل خاک دارد. می-گردد و با هر روزنه¬ای، فواره می¬کند. چمران از پای چپ زخمی شد. همان شب اول، در بیمارستان، جلسه مشورتی فرماندهان نظامی بود. تیمسار فلاحی، کلاهدوز، سرهنگ محمد سلیمی و شهید محلاتی دور تخت جمع شده بودند و پیشنهاد حمله به ارتفاعات الله اکبر همان¬جا مطرح شد. شب دومی وجود نداشت. گفتم که مصطفی اهل ماندن نبود. از بیمارستان زد بیرون.
بعد از تپه¬های الله¬اکبر نوبت بُستان بود که عملی نشد. طرح تسخیر دهلاویه را ریختند. چمران بود و بروبچه¬های ستاد جنگ-های نامنظم. ایرج رستمی فرمانده بود.
31 خرداد شصت بود. هنوز آتش سینه مصطفی داغِ داغ بود. حکایت مصطفی شده بود حکایت همان شمع که می¬سوزد و آب می¬شود و نور می‌دهد. شمعی روشن در دل تاریکی. حالا این شمع می¬تواند با یک نسیم خاموش شود یا با یک خمپاره. ترکش خمپاره وظیفه داشت مصطفی را مسافر آسمان کند. وظیفه داشت دل بی¬تاب مصطفی را تحویل بگیرد... .
مصطفی می¬گفت: «در دنیا آدم¬هایی هستند که به ظاهر زنده¬اند. نفس می‌کشند، راه می¬روند، حرف می¬زنند، زندگی می¬کنند، اما در حقیقت اسیر دنیا، برده زندگی و ذلیل حوادث هستند. اینان برای آن‌که نمیرند، آن¬قدر خود را کوچک می¬کنند که گویا مرده¬اند. اما انسان¬های آزاده، ممکن است کوتاه زندگی کنند، ولی تا آنجا که زنده هستند، به راستی زندگی می¬کنند و با اختیار خود نفس می¬کشند. محکوم اراده دیگری نیستند. دیگران تسلیم او هستند».





<      1   2   3   4   5   >>   >


: لینک‌های دوستان :

دانلود آهنگ جدید

لیموب، طراحی سایت

فروشگاه لیمواستور

قرار دادن لینک های فوق در وبلاگ، به معنی تأیید محتوای آن ها نمی‌باشد.